سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانلود مقاله نمایش نامه رویای بازی فایل ورد (word)

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید

دانلود مقاله نمایش نامه رویای بازی فایل ورد (word) دارای 42 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد دانلود مقاله نمایش نامه رویای بازی فایل ورد (word) کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی دانلود مقاله نمایش نامه رویای بازی فایل ورد (word) ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن دانلود مقاله نمایش نامه رویای بازی فایل ورد (word) :

نمایش نامه رویای بازی

اشخاص نمایش:
سه دانشجوی دختر هستند که به ترتیب نقشهای زیر را ایفا می کنند:
دانشجوی تئاتر: همسر حاکم – زن.
دانشجوی ریاضی: مرد راهزن عاشق – پیرمرد – حاکم دوّم.
دانشجوی ادبیات: حاکم – دختر راهزن – پیرزن – شاعر بزرگ.

«صحنه اوّل» *
( مکان اتاق پذیرایی یک خانه را نشان می دهد که متعلق به سه دانشجوی دختر است. در طی نمایش این مکان تبدیل به قصر حاکم، کنار دروازه یک شهر، کوچه باغ و اتاقی در یک مهمانخانه می شود. این اتاق پذیرایی دو ورودی دارد، یکی در سمت راست که دری شیشه ای است و دیگری در سمت چپ. در ابتدای نمایش یک نور موضعی آبی رنگ داریم که در آن دختر دانشجوی تئاتر را می بینیم که مشغول نوشتن متن نمایشی است و پس از نوشتن آن را به صدای بلند می خواند)

دختر: صحنه تاریک است و ما بازیگران را می بینم که همه پشت به صحنه نشسته اند. با شروع نمایش صدای آه و ناله و فریاد زنی به گوش می رسد. به همراه صدای زن صدای بقیه را می‌شنویم که می گویند: عجله کنید، زود باشید، اون احتیاج به کمک داره، الان بچه به دنیا می آید و … در میان هیاهو صدای خشن مردی نیز شنیده می شود که مرتب به دیگران امر و نهی می کند. هیاهو به تدریج اوج می گیرد و به دنبال آن صدای فریاد زن که جیغی دردناک می کشد. صدای گریه بچه که متولد شده، فریاد شادی اطرافیان و سکوت. نور موضعی وسط صحنه روشن می شود و یکی از
بازیگران برمی گردد و شروع به روایت داستان می کند …

(دختر به نوشتن ادامه می دهد. در این هنگام دختر دانشجوی ادبیات وارد می شود و به کنار او می‌رود)
دانشجوی ادبیات: تموم نشد؟
دانشجوی تئاتر: نه، تازه شروع شده.
دانشجوی ادبیات: موضوع ات چیه؟

دانشجوی تئاتر: هنوز هیچی، دارم همینجوری می نویسم ببینم به کجا می رسم.
دانشجوی ادبیات: حالا چی نوشتی؟
دانشجوی تئاتر: بذار برات بخونم. (توضیح صحنه بالا را برایش می خواند و ادامه می دهد) اینجا راوی شروع میکنه:
سالیانی دراز پیش از این در شهری حاکمی بود که از نداشتن فرزند رنج می برد و سبب این بی‌فرزندی همسر او بود. با آنکه همسر حاکم بارها از وی خواسته بود که جدا شود اما حاکم به دلیل علاقه بیش از حد به وی این خواهش را اجابت نکرد. پس از مدتی پروردگار نظر لطفش را بر آنها افکند و آن دو صاحب پسری شدند و بسیار از این حادثه خشنود گشتند.

نور عمومی صحنه روشن می شود، بازیگران را می بینیم که مجلس جشن و سرور حاکم را برپا می‌کنند و حاکم را می بینیم که از شدت خوشحالی و مستی تلوتلو می خورد و نقش زمین می‌شود. همسرش به یکی از درباریان فرمان می دهد که او را بلند کنند و از آنجا ببرند. نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روشن می شود. راوی ادامه می دهد: امّا این خوشی دیری نپائید چرا که مدتی پس از به دنیا آمدن پسر حاکم، بلایی به مانند طاعون بر شهر نازل شد و تمامی مردم شهر از آن در رنج و عذاب شدند. حاکم به فکر چاره افتاد اما سودی نبخشید. چرا که همه درباریان از علاج آن عاجز ماندند. روزها از پی هم می گذشتند و این بلیه همچنان نازل بود تا اینکه مردم شهر به ستوه آمدند و شکایت به نزد حاکم بردند … .

(دختر در هنگام خواندن متوجه نمی شود که صدایش اوج گرفته تا اینکه یکمرتبه با صدای دانشجوی ریاضی که وارد صحنه شده به خود می آید)
دانشجوی ریاضی: نصف شبه ها؟ یه کمی یواشتر.
دانشجوی تئاتر: ببخشید، معذرت می خوام، یکهو احساساتی شدم صدام رفت بالا.
دانشجوی ریاضی: خدا رو شکر تا چند وقت دیگه درس ات تموم میشه از شرت راحت می شیم. (می ر‌ود)
دانشجوی تئاتر: اینهم که غیر از غُر زدن کار دیگه ای بلد نیست.

دانشجوی ادبیات: به دل نگیر، ادامه شو بخون.
دانشجوی تئاتر: ادامه شو ننوشتم. باشه بقیه اش برای فردا.
(ورقها را جمع می کند و به همراه دانشجوی ادبیات از صحنه خارج می شوند. به محض خروج آنها نور موضعی آبی رنگ خاموش شده و نور پشت در شیشه ای روشن می شود. دختر را می‌بینیم که روی تختش می خوابد و دوباره شروع به خواندن می کند. صدای او رفته رفته فید می شود. با فید شدن صدای او نور پشت در شیشه ای هم خاموش می شود و صحنه بعد آغاز می شود که در واقع رویای دختر است از ادامه نمایشنامه اش)

«صحنه دوّم»
(از این صحنه به بعد رویای دختر آغاز می شود. همان اتاق پذیرایی را می بینیم که حالا تبدیل به یک قصر شبیه قصرهای یونان باستان شده است. صحنه تاریک است و صدای ضجه و ناله به گوش می رسد. در قسمتی از صحنه نور موضعی روشن می شود و ما دانشجوی تئاتر را می بینیم که در لباس همسر یک حاکم یونانی نشسته و به صداها گوش می دهد. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در لباس حاکم وارد می شود.)
حاکم: تو نخوابیدی؟

همسر حاکم: نمی تونم بخوابم.
حاکم: این صداها چیه؟
همسر حاکم: نمی شنوی؟ صدای شیون و زاری مردم شهره.
حاکم: خُب به من چه. برای چی اینجا اومدن ناله می کنن؟

همسر حاکم: کجا باید برن؟ تو حاکم شهرشونی، فقط تویی که می‌ تونی مشکل اونها رو حل کنی.
حاکم: بله کاملاً درسته، منم الان مشکلشونو حل می کنم، الان دستور می دم همه اونهایی رو که اومدن اینجا بکشن.
همسر حاکم: اونوقت برای همیشه حکومتت رو از دست میدی.
حاکم: چی کار می تونم بکنم؟

همسر حاکم: عقلت رو به کار بنداز، اگه این بلا سر ما اومده بود چی؟ اگه … اگه … پسرمون گرفتار شده بود چی؟
حاکم: هر کاری به فکرم می رسیده کردم. همه از حل این مشکل عاجز موندن، اطباء، حکما، دانشمندا، فیلسوفها، سران سپاهی، خوابگزارها و حتی پیشگوها … پیشگوها … پیشگوها … .

(در این هنگام دانشجوی ریاضی را می بینیم که در لباسی سیاه وارد می شود و خود را پیشگو معرفی می کند. با آمدن او حاکم و همسرش ساکت می شوند)
پیشگو: من پیشگو هستم. میدانم آنچه را که در آینده اتفاق خواهد افتاد. پس بدان ای حاکم که چاره این بلا در دست پسر توست.
حاکم و همسرش: پسر ما؟

پیشگو: آری، او باید بمیرد. اوست که با به دنیا آمدنش چنین بلایی را آورده، ای حاکم به تو می‌گویم که این پسر جز بدبختی و ننگ برای تو ارمغانی ندارد. اگر زنده بماند در جوانی تو را خواهد کشت و حکومتت را غصب خواهد کرد.
ای مردم بدانید و آگاه باشید که تنها با مرگ این پسر بلا از بین خواهد رفت. پس اگر خواهان سعادتید او را بکشید.
(پیشگو می رود. حاکم و همسرش حیران می مانند. صدای فریاد و شیون مردم شهر بلندتر می‌‌شود و جملاتی از قبیل بکشیدش، اون نباید زنده بمونه. اون باید کشته بشه و … در میان ضجه ها به گوش می رسد)
حاکم: تو هم شنیدی؟

همسر حاکم: بله شنیدم.
حاکم: نظرت چیه؟
همسر حاکم: بکشش.
حاکم: پسرمون رو؟
همسر حاکم: نه احمق، پیشگو رو.
حاکم: نمی تونم.

همسر حاکم: برای چی؟ برای تو که صادر کردن فرمان قتل کاری نداره.
حاکم: اون یه پیشگوئه. مردم همه حرفشو باور کردن. صداها رو نمی شنوی؟
همسر حاکم: بله می شنوم. ولی از قرار معلوم خود تو هم حرفشو باور کردی. واقعاً که تو یه احمقی.
حاکم: کجا داری می ری؟

همسر حاکم: تو نظر من رو پرسیدی منم گفتم، دیگه هم حرفی نداریم که بزنیم.
(همسر حاکم خارج می شود. به محض خروج او صدای فریادها بلندتر می شود گوئی که شورشی در گرفته است. حاکم مدتی به صداها گوش می دهد و بعد از صحنه خارج می شود. پس از مدتی کوتاه برمی گردد و او را می بینیم که در دستهایش هندوانه و چاقویی است. حاکم می‌خواهد با چاقو ضربه ای به هندوانه بزند که همسرش وارد می شود و به محض دیدن او در این وضعیت فریادی می کشد. حاکم وحشت می کند)
حاکم: تو که منو ترسوندی.

همسر حاکم: چی کار داری می کنی؟
حاکم: اون باید بمیره.
همسر حاکم: تو این مزخرفات رو باور کردی؟
حاکم: یعنی تو باور نمی کنی؟

همسر حاکم: من مثل تو اینقدر احمق نیستم.
حاکم: این از حماقت توئه که این همه بدبختی رو به چشم نمی بینی، بلایی که سر همه اومده.
همسر حاکم: این بلا علتش چیز دیگه ایه.
حاکم: مثلاً چی؟

همسر حاکم: نمی دونم. فقط اینو می دونم که تو خرافاتی هستی.
حاکم: خرافات؟ اگه این بچه بزرگ شه و حکومت منو غصب کنه چی؟
همسر حاکم: نمی دونستم ارزش حکومت نکبتی تو از زندگی پسر من بیشتره.
حاکم: اون بچه پسر من هم هست.

همسر حاکم: اگه بود به مرگش راضی نمی شدی، خرافاتی.
حاکم: صداها رو می شنوی؟ همه مردم خواهان مرگش هستن. پیشگو به همه گفته که علّت این بلا به دنیا اومدن این بچه است. این بچه باید کشته بشه.
همسر حاکم: امکان نداره، من این اجازه رو بهت نمیدم، باید از روی جنازه من رد بشی.
حاکم: مطمئن باش که این کار رو می کنم.

(با یکدیگر درگیر می شوند. حاکم ضربه ای به هندوانه می زند. از بیرون صدای فریادها شدیدتر می شود – به نظر می رسد که عده ای به قصر حمله کرده اند – حاکم از صحنه خارج می شود و لحظه ای بعد صدای فریاد او به گوش می رسد که ظاهراً نشان از کشته شدن او دارد. فریادها به یکباره قطع می شود – سکوت – نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روی هندوانه روشن می‌شود. همسر حاکم به طرف هندوانه چاقو خورده می رود و آن را در آغوش می گیرد):
همسر حاکم: من از تو دوری نه توانم دگر کز تو صبوری نه توانم دگر
(در این هنگام پیشگو وارد می شود)

پیشگو: من از تو دوری نه توانم دگر کز تو صبوری نه توانم دگر
(با چاقو تکه ای از هندوانه را می برد. قسمتی از آن را به همسر حاکم می دهد و قسمتی دیگر را برای خودش برمی دارد. در حین خوردن دیالوگهای زیر بین آنها ردوبدل می شود)

همسر حاکم: خیلی از دیدنت خوشحال شدم!؟
مرد: چون می دونستم خوشحال می شی اومدم … (نقاب صورتش را کنار می زند. همسر حاکم وحشت می کند)
همسر حاکم: تو … .

مرد: فکر نمی کردی منو ببینی؟
همسر حاکم: نه، ولی تو … چه جوری …

.
مرد: گفته بودم که برمی گردم، نقشه ای کشیدم … و دیدی که چقدر خوب عملی شد. خوشحال نیستی؟
همسر حاکم: باید خوشحال باشم؟
مرد: دیگه دوستم نداری؟

همسر حاکم: ازت متنفرم. برای چی اومدی؟
مرد: برای دیدن تو، تو که یه زمانی می گفتی دوستم داری.
همسر حاکم: تو پسر و شوهرمو کشتی؟
مرد: آره، به خاطر تو، چون شوهرت رو نمی خواستی.

همسر حاکم: تو روهم نمی خواستم، تو باعث شدی من به زور با اون ازدواج کنم.
مرد: من یا پدرت؟
همسر حاکم: به خاطر کار احمقانه تو پدرم منو مجبور کرد با اون ازدواج کنم. چرا پدرمو تهدید کردی؟
مرد: چون به من گفت که تو لیاقت دخترمو نداری.

همسر حاکم: راست می گفت. از اینجا برو.
مرد: برم؟ من این همه راه رو به خاطر تو اومدم. این نقشه رو به خاطر تصاحب تو کشیدم.
همسر حاکم: کسی نمی تونه منو به زور تصاحب کنه.
مرد: من یه مرد هستم و هر کاری می تونم بکنم.

همسر حاکم: تو از یه حیوون هم کمتری. انتقام پسرم رو ازت می گیرم.
مرد: تو زنده نمی مونی که یه همچین کاری بکنی.
(با یکدیگر درگیر می شوند. درگیری آنها به صورت حرکات موزونی آرام و نرم همراه با موسیقی شکل می گیرد. خروج هر دو از صحنه – فریاد مرد از پشت صحنه – صحنه تاریک می‌شود و فقط نور پشت در شیشه ای روشن می شود. سایه دانشجوی تئاتر را می بینیم که از خواب می پرد و بعد از چند ثانیه مکث دوباره می خوابد. نور گرفته می شود و صحنه بعد آغاز می‌شود که ادامه رویای دختر است البته در حال و هوایی دیگر)

 

پرده دوم
«صحنه اوّل» *
(مکان کنار دروازه یک شهر – دروازه سردری دارد که تا حدودی شبیه سردر دانشگاه تهران می‌باشد – دانشجوی ادبیات در لباس یک دختر امروزی کنار این دروازه ایستاده و اسکیتی نیز پا دارد. در همین هنگام دانشجوی تئاتر در لباس زنی رهگذر و مسافر وارد می شود. او نیز یک اسکیت به پا دارد. زن (دانشجوی تئاتر) ابتدا دختر را نمی‌بیند ولی پس از مدتی متوجه او می‌شود). * زن: تو کی هستی؟
* دختر: خودت کی هستی؟
زن: یه رهگذرم.

دختر: منم اسفنکسم. همونی که کنار دروازه ها معما طرح می کنه.
زن: حالا فهمیدم … نمی دونستم اسفنکس شکل توئه.
دختر: اشکالی داره؟
زن: نه، برو کنار می خوام رد شم.
دختر: کجا؟ اوّل باید جواب معمای منو بدی.

زن: معمای تو دیگه تکراری شده. جوابشو هم همه می دونن.
دختر: مگه تو می دونی معمای من چیه؟
زن: معلومه، اون چیه که صبحها چهار تا پا داره، ظهر که می شه دو تا پا و شبها هم سه تا.
دختر: متأسفم، معمای من این نیست.
زن: خوب، چیه؟
دختر: نبرد تن به تن، اگه تونستی منو شکست بدی از اینجا رد می شی

.
زن: و اگه نتونستم؟
دختر: هر چی داری باید به من بدی.
زن: من که چیزی ندارم به تو بدم، پس باید با تو بجنگم.
دختر: موافقم، پس شروع می کنیم.
(شروع به نبرد می کنند، پس از مدتی زن بر حریفش پیروز می شود)
زن: تو را خواهم کشت ای دخترک نادان … تو را خواهم کشت به بلایی سخت … اینچنین…
دختر: (در حالیکه از تعجب خشکش زده): تو … تو … تو یه شاعری؟
زن: شاعر؟ نمی دونم ولی گاهی وقتها شعر می گم.
دختر: خب یعنی این که شاعری.

زن: مثلاً که باشم … خُب که چی؟
دختر: من معذرت می خوام … شما باید منو بکشین.
زن: برای چی؟
دختر: آخه … آخه من به شما توهین کردم … به یه شاعر توهین کردم … اگه مردم بفهمن برای من بد می شه.
زن: مثلاً چی کارت می کنن؟
دختر: منو می کشن.
زن: چرا راهزنی می کنی؟
دختر: کار دیگه ای بلد نیستم. پدرم و پدرجدم همه راهزن بودن. مادرم هم یه دزد بود. منهم مثل اونهام.
زن: عجیبه، مردم این شهر یه راهزن رو مجازات نمی کنن ولی کسی رو که به یه شاعر توهین کنه می کشن. به نظرت عجیب نیست؟
دختر: نمی دونم … خواهش می کنم به کسی چیزی نگین … .

زن: نمی گم. ولی به شرطی که تو هم اینجا پیدات نشه. به شرطی که دست از راهزنی برداری.
دختر: خداحافظ. قول میدم. (می رود)
زن: به من گفته بودن مردم این شهر عجیب و غریبن ولی دیگه فکر نمی کردم تا این حد. بهتره به راهم ادامه بدم ببینم به کجا می رسم. (خارج می شود.)

«صحنه دوّم»
{مکان کنار یک باغ – زن (دانشجوی تئاتر) در حال شعر و آواز خواندن است که به نزدیک باغی می رسد. از درختان این باغ هر چیزی ممکن است به جای میوه آویزان باشد (مثل سوت، لنگه کفش و … ) در این هنگام سروکله پیرمردی (دانشجوی ریاضی) پیدا می شود که لباس اعراب را به تن دارد. زن چنان غرق شعر خواندن است که متوجه ورود پیرمرد نمی شود و او را نمی بیند. به محض تمام شدن شعر، پیرمرد که بسیار تحت تأثیر قرار گرفته او را تشویق می کند.}
پیرمرد: عالی بود … عالی بود.

زن: پدرجون، شما که منو ترسوندین.
پیرمرد: معذرت می خوام دخترم، ولی شعرت اینقدر قشنگ بود که من تحت تأثیر قرار گرفتم.
زن: متشکرم.
پیرمرد: ببینم، تو این شعر رو از کجا یاد گرفتی؟
زن: خودم گفتم.

پیرمرد: یعنی … یعنی … تو یه شاعری؟
زن: بعضی وقتها شعر می گم.
پیرمرد: خُب … این … این یعنی این که … معذرت می خوام.
زن: برای چی؟

پیرمرد: معذرت می خوام، من اصلاً رسم ادب رو به جا نیاوردم. منو ببخش دخترم … بیا … بیا … نه بیا چیه … بفرمائید اینجا دخترم … بفرمائید اینجا بنشینید. (او را به طرف سکویی راهنمایی می کند) شما کمی اینجا استراحت کنین، من الان برمی گردم. (پیرمرد می رود و لحظه‌ای بعد با سبدی خالی برمی گردد.)
پیرمرد: بفرمائید دخترم … میوه ها برای شماست.
زن: خجالتم دادین. متشکرم.

پیرمرد: شما باید امروز مهمان من باشین.
زن: معذرت می خوام، ولی من باید به راهم ادامه بدم. کاری دارم که باید توی این شهر انجام بدم.
پیرمرد: امکان نداره، یه شاعر از اینجا رد بشه اونوقت من …
زن: متشکرم، ولی باور کنین که نمی تونم اینجا بمونم.

پیرمرد: اصلاً کار شما چیه؟ به من بگید خودم انجام میدم.
زن: معذرت می خوام ولی خودم باید انجامش بدم.
پیرمرد: یعنی فکر می کنین …
زن: پدرجون، خواهش می کنم اصرار نکنین.
پیرمرد: باشه، باشه … هر طور که میل شماست. خواهش می کنم میوه بردارید …
زن: متشکرم (سبد را می گیرد)

پیرمرد: (نگاهی به دختر می اندازد و چشمش به گردنبند او می افتد): دخترم … من یه سؤال از شما دارم … ممکنه جوابم رو بدین؟
زن: اگه بتونم حتماً جواب میدم.
پیرمرد (به گردنبند او اشاره می کند): میشه … میشه به من بگین استعداد شاعریتون رو از کجا خریدین؟
زن: اینو می گین؟ من نخریدم، از اجدادم به من ارث رسیده.
پیرمرد: اوه چه جالب. خُب به یه سؤال دیگه ام جواب بدین. چند می فروشین؟
زن: اینو می گین؟ اوه پدرجون فروشی نیست. این یادگاریه.
پیرمرد: ببین دخترم، من آدم بسیار ثروتمندی هستم و هر چی رو که اراده کنی حاضرم بهت بدم. خواهش می کنم استعدادتو به من بفروش.
زن: پدرجون گفتم که نمیشه. یادگاریه.

پیرمرد (با خودش): ولی من شنیدم که پول هر کاری می تونه بکنه، (رو به زن) اگه من الان خونه و زندگی مو و هر چیزی رو که دارم در اختیار تو بذارم حاضری این کار رو انجام بدی مگه نه؟
زن: نه.

پیرمرد: نه؟
زن: نه، یادگاریه.
پیرمرد: من ازتون خواهش می کنم، بهتون التماس می کنم.
زن: پدرجون چرا شما یه همچین تقاضایی از من می کنین؟
پیرمرد: آخه می خوام به زنم ثابت کنم که مرد بزرگی هستم.
زن: فقط همین؟!
پیرمرد: بله، فقط همین.

زن: شما جور دیگه ای هم می تونین بهش ثابت کنین که مرد بزرگی هستین. حتماً باید شاعر باشین؟
پیرمرد: تو که نمی دونی توی این سرزمین شعرا بین مردم از محبوبیت زیادی برخوردار هستن. مثلاً … مثلاً همین شاعر بزرگ که توی دربار حاکمه، به قدری محبوب و معروفه که حتی حاکم هم روی حرفش حرفی نمی زنه. من همیشه دلم می خواست مثل اون باشم. دلم می خواست جای اون باشم.
زن: یادگاریه.

پیرمرد: همه چی ام رو بهت میدم. خونه ام، زندگیم، مال و ثروت.
زن: متأسفم.
پیرمرد: نمیشه؟

زن: نه، نه، نه. خداحافظ پدرجون.
(زن در حال رفتن است که پیرمرد جلوی او را می گیرد. آچاری را از زیر لباسش بیرون آورده و مانند یک خنجر زیر گلوی زن می گیرد. زن وحشت می کند)
زن: این چه کاریه؟
پیرمرد: گوش کن ببین چی بهت می گم دختره عوضی، یا همین الان استعدادتو به من می فروشی یا در جا می کشمت.جواب بده. چی کار می کنی؟ هان؟
زن: اینطوری که نمی تونم جواب بدم.

پیرمرد: چی کار می کنی؟
زن: باید فکر کنم.
پیرمرد: فکر کن.
(پیرمرد به گوشه ای می رود و زن ناگهان فکری به ذهنش می رسد. بعد از لحظه ای کوتاه پیرمرد به طرف زن می رود)
پیرمرد: خُب چی شد؟
زن: پدرجون من باید با نیاکانم مشورت کنم.

پیرمرد: باشه من حرفی ندارم.
(زن شروع به لی لی بازی می کند. هشت خانه مربع شکل روی زمین با گچ می کشد و مانند دختر بچه ها شروع به بازی می کند)
زن: پدرجون تموم شد اونها موافقت کردن.
پیرمرد: قیمت چقدره؟

زن: 2000 سکه.
پیرمرد (می رود و لحظه ای بعد با 5 کیسه برمی گردد): مال شما.
زن: ولی … .
پیرمرد: ردکن بیاد.

زن (گردنبندش را به او می دهد): مال شما، هروقت به گردنتون باشه می تونین شعر بگین.
پیرمرد (از خوشحالی ذوق می کند): وای … من … من … شاعر شدم … یه شاعر بزرگ … حالا دیگه معروف می شم … مشهور. (گردنبند را به گردنش می اندازد و گوشه ای نشسته و چشم هایش را می بندد و شروع به گفتن کلماتی نامفهوم می کند)
زن: پدرجون می خواستم بدونم … .
(پیرمرد با یک دستش به سوئی اشاره می کند)
زن: فهمیدم، از این طرف باید برم … خداحافظ. (می رود)
(پیرمرد همچنان نشسته است. نور صحنه فید می شود.)

«صحنه سوّم» *
{اتاقی در یک مهمانسرا که تزئینات آن مانند خانه های ژاپنی است. زن مشغول جا به جا کردن وسایلش است و همچنین شعری می خواند. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در هیئت پیرزنی وارد می شود که لباسش مانند کیمونوهای ژاپنی است. پیرزن تا تمام شدن شعر هیچ صحبتی نمی‌کند ولی به محض تمام شدن شعر خواندن دختر او را تشویق می کند.}
پیرزن: چقدر عالی، چقدر قشنگ.
زن: متشکرم.
پیرزن: شما یه شاعر هستین؟

زن: بعضی وقتها شعر میگم.
پیرزن: واقعاً متأسفم.
زن: برای چی؟
پیرزن: اگه از اول می دونستم که شما یه شاعر هستین هیچوقت این اتاق رو بهتون نمی دادم.
زن: ولی من خودم اینجا رو انتخاب کردم.
پیرزن: اینجا اتاقهای بهتری هم داریم.
زن: مادرجون، من اینجا خیلی راحتم.

پیرزن: اگر کاری داشتین حتماً بهم بگین، براتون انجام می دم.
زن: مادرجون، چرا مردم این شهر اینقدر به شعرا احترام می ذارن؟
پیرزن: به خاطر اینکه در نظر مردم ما هر کسی نمی تونه شعر بگه.کاش شما یه مرد بودی.
زن: برای چی؟ من که با زن بودنم مشکلی ندارم.

پیرزن: نه، از اون جهت نگفتم، من این حرف رو به این خاطر زدم چون تا چند وقت دیگه یه مشاعره اینجا برگزار می شه که فقط مردها می تونن شرکت کنن.
زن (با خودش): شنیده بودم ولی فکر نمی کردم فقط مردها بتونن شرکت کنن. (رو به پیرزن): حالا چرا فقط مردها؟
پیرزن: از قدیم اینجوری رسم بوده.

زن: مادرجون، راسته که میگن جایزه این مشاعره اینه که برنده هر چی آرزو کنه بهش بدن؟
پیرزن: بله دخترم، هر چی که آرزو کنه. حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد.
زن: حتی اگه حکومت یه شهر رو بخواد؟ چقدر عالی … اما نه چقدر حیف شد.
پیرزن: بله دخترم برای همینه که گفتم کاش تو یه مرد بودی. اونوقت توی این مشاعره شرکت می‌کردی حتی اگه پسر هم بودی می تونستی. اگه پسر بودی … پسر بودی… (می رود)

زن: من حالا هم می تونم پسر باشم … من باید توی این مشاعره شرکت کنم … (شروع به تعویض لباس می کند و خود را به هیئت پسری در می آورد) اینجا دربار حاکم است و روز مشاعره فرا رسیده من پسری می شوم و به مشاعره راه می یابم. این حاکم است (دانشجوی ریاضی در لباس حاکم که لباسی شبیه ایرانیان قدیم است وارد می شود. نقابی نیز بر صورت دارد) و این نیز شاعر بزرگ است (دانشجوی ادبیات در لباس شاعر بزرگ (لباس ایرانیان قدیم) وارد می شود) که همه را شکست داده و حال با من رقابت می کند که آخرین نفرم. اوه خداوندا من او را یک بار شکست داده ام، کمکم کن که این بار نیز پیروز شوم.

(شاعر بزرگ و دختر مشاعره را آغاز می کنند و مشاعره آنها در حقیقت دیالوگهای زیر است که بین آنها رد و بدل می شود)
شاعر بزرگ: خدای بزرگی چه می بینم، آیا حریفم این است؟
زن: تو در مقابل من ذره ای بیش نیستی.
شاعر بزرگ: یکه به دو کردن با من بی فایده است. من تو را شکست می دهم.
زن: من نیز تو را شکست خواهم داد.
شاعر بزرگ: دلم گواهی می دهد که تو را قبلاً دیده ام.
زن: من نیز تو را دیده ام و شکستت داده ام.
شاعر بزرگ: مرا؟

زن: آری تو را.
شاعر بزرگ: ای پسرک دروغگوی هرزه، تو مرا شکست داده ای؟
زن: یکبار.
شاعر بزرگ: روا نیست در بارگاه حاکم دروغ بر زبان آورده شود.
زن: دیر زمانی از پیروزی من مقابل تو نگذشته است. فراموش کرده ای؟
شاعر: یاد ندارم.
زن: من به یادت می آورم. تو از زنی شکست خوردی.
شاعر: یاوه گو.

زن: وای بر تو که خود را به حماقت زدی، به یاد بیاور که سالها پیش به شهری آمدی در جوار این شهر و چند روزی میهمان حاکم آنجا بودی. در بزمی با شعرای آن شهر مشاعره کردی و همه را شکست دادی. آنگاه لاف زدی که برای من حریفی نیست. همسر حاکم این شنید و درخواست مشاعره با تو را کرد و در آخر این او بود که تو را شکست داد. به من نگاه کن، این چهره برای تو آشنا نیست؟ من همسر همان حاکم هستم. تو از من شکست خوردی.
شاعر بزرگ: من اعلام می کنم که این زن برنده مشاعره است … (از صحنه خارج می شود).
زن (رو به حاکم): شنیده ام جایزه برنده این مشاعره اینه که هر چی آرزو کنه بهش بدن مگه نه؟ (حاکم سرش را به علامت تأیید تکان می دهد) من هم آرزویی دارم. (در اینجا شروع به پرده‌خوانی می کند)

سالها پیش از این دختر نوجوانی بود که دو عاشق سرسخت داشت. یکی از آنها حاکمی بود و دیگری راهزنی. دختر عاشق راهزن شد که بسیار زیباتر از حاکم بود. هردو به نزد پدر دختر آمدند و پدر از آنجا که می دانست ازدواج دخترش با هر کدام از آنها موجب دردسر است، هر دو را رد کرد. پس از مدتی آندو برگشتند، حاکم با وعده و وعید و چرب زبانی و راهزن با زور و تهدید. پدر میان بد و بدترین قرار گرفت و ناچاراً حاکم را مناسب دید دخترک ساده دل کوشید راهزن را بر سر عقل آورد و از او خواست ملایمت پیشه کند، اما چه خیال خاصی، راهزن و ملایمی؟! دختر بالاجبار با حاکم ازدواج کرد و تلاشش برای رهایی از این اجبار ثمر نداد. راهزن برآشفت، پدر دختر را به قتل رساند و قسم یاد کرد که روزی باز می گردد و دخترک را به هر قیمتی که شده با خود خواهد برد. پس از سالها بازگشت، دسیسه ای چید و شوهر و پسر دختر را به قتل رساند بدان امید که دختر هنوز عاشق اوست، اما اینک دختر از او متنفر بود چرا که دیگر بزرگ شده بود! این ماجرا برای راهزن گران آمد لذا دختر را اسیر کرده و حکومتش را غصب نمود، اما دختر موفق شد با جامه ای مبدل فرار کند و به این سو بیاید شاید کسی را بیابد که به او یاری کند.

عالیجناب شنیده ام شما بسیار عادل و با انصاف هستین و از کمک به کسی دریغ نمی کنین. من آرزو دارم برگردم به شهرم و انتقاممو از اون ناجوانمرد بگیرم اما تنهایی نمی تونم این کار رو انجام بدم. عالیجناب چرا شما حرفی نمی زنین؟ نمی خواهین به یه زن درمونده و بیچاره کمک کنین؟
حاکم: من همیشه برای کمک به تو آماده ام. (نقاب صورتش را پس می زند. زن وحشت می کند چرا که او همان مرد راهزن است) خیال کردی من به این راحتی دست از سر تو ورمیدارم؟ تو نمی‌تونی از من فرار کنی … هر جا که بری مثل یه سایه با تو میام. چیه؟ چرا رنگت پریده؟ ترسیدی؟ بلند شو، باهام بجنگ، فرار کن … .
زن: من … من … تسلیمم … دیگه نه فرار می کنم، نه از تو انتقام می گیرم … .

(راهزن با شنیدن این حرف خوشحال می شود و به طرف زن می آید و دست او را می گیرد، زن نیز دست او را گرفته و با او مُچ می اندازد، پس از مدتی زن موفق می شود که مچ راهزن را بخواباند، در این هنگام راهزن می میرد و زن بلند می شود)

زن: بیاین این جنازه رو از اینجا ببرین ; من خیلی خسته ام … باید برم بخوابم …
(زن از صحنه خارج می شود. نور صحنه گرفته می شود. صدای تیک تیک ساعت و سپس زنگ آن به گوش می رسد. دانشجوی ریاضی که نقش راهزن را بازی می کرد آرام آرام از خواب بیدار می‌شود. دانشجوی ادبیات وارد صحنه می شود و دوستش را که می بیند تعجب می کند).
دانشجوی ادبیات: وا، تو چرا اینجا خوابیدی؟

دانشجوی ریاضی: چه می دونم، دیشب اینقدر تو خواب حرف زد که حوصله ام رو سر برد.
دانشجوی ادبیات: طفلکی، حتماً ذهنش درگیر نمایشنامه پایان نامه اش بوده.
دانشجوی ریاضی: این دانشجوهای تئاتر هم مصیبتندها؟!
دانشجوی ادبیات: ولی یه جورهایی هم خیلی باحالند.
(دانشجوی تئاتر وارد صحنه می شود)

دانشجوی ریاضی: سلام علیکم خانم نویسنده، خوب دیشب تا صبح حرف زدی نذاشتی بخوابیم؟!
دانشجوی تئاتر: ذهنم مشغول بود. یه سوژه پیدا کردم ماه، عالی، تازه شما دو تا هم بازی می‌کردین.
دانشجوی ریاضی: خدا رحم کنه به اون کاری که سوژه اش رو از توی خواب پیدا کنی.
دانشجوی تئاتر: تو هم غیر از مسخره کردن کار دیگه ای بلد نیستی. درک نمی کنی.
دانشجوی ریاضی: ببخشید، از دیشب تا حالا از دست جنابعالی بیخوابی کشیدیم، دیگه درکمون بیشتر از این نمی رسه. خدا به داد امتحان امروزمون برسه. (از صحنه خارج می شود)

دانشجوی تئاتر: ذوق هنری نداری؟! (رو به دانشجوی ادبیات) باور نمی کنی، انگار که داشتم روی صحنه بازی می کردم، عین دیالوگها یادمه، می خوام اسمشو بذارم رویا بازی … .
(در حین تعریف کردن موسیقی پخش می شود و صدای دانشجوی تئاتر رفته رفته فید می شود. نور صحنه نیز آرام آرام گرفته می شود)

 

دانلود این فایل

 

برای دریافت پروژه اینجا کلیک کنید
» نظر